درمانی نمی ماند
مرا صبرو قراری بی تو می دانی نمی ماند
اگر در سینه ام جز آه سوزانی نمی ماند
مکن عیبم پریشان حالی و بی خانمانی را
برای خانه بر دوشان که سامانی نمی ماند
مرا امروز و فردا وعده دادی عمر من طی شد
برای دیدن تو وقت چندانی نمی ماند
بهار من خزان بگذشت تابستان از آن بد تر
خزان دیده گلی را شوق بارانی نمی ماند
علاج درد عاشق وصل معشوق است می دانی
برای رانده از کوی تو درمانی نمی ماند
تو مضمون غزل های منی یاس سفید من
"رها" را بی تو می دانی که دیوانی نمی ماند
علی میرزائی"رها"
درباره این سایت